خوانسار شهر من

شهری در حصار کوهساران

خوانسار شهر من

شهری در حصار کوهساران

خوانسار شهر من
آخرین نظرات

متنی زیبا از شیخ بهائی

کامران میرمحمدی | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۵۲ ق.ظ

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
))خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ((
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد
 با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
))خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم
خواهی اومد ؟
((
خدا جواب داد :
)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در
را به رویم بستی
((



همه شب نماز خواندن،همه روز روزه بودن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی در بسته باز کردن
  • کامران میرمحمدی

خوانسار

نظرات  (۱۳)

  • نمیخام بگم
  • سلام چوپانی در صحرا مشغول راز و نیاز بتا خدابود بدین شکل خدایا توبا پیشم اون قوچ بزرگرو سر میبم با هم بخوریم گوسفنداهم میدوشم یه دوغ خوب درست میکنیم بعدشم حسابی باهم دردو دل میکنیم ناگهان موسی رسید گفت چوپان چه میگویی ندا آمد یا موسی رهایش کن از این چو.پان پذیرفته است چون از ته دل رازو نیاز میکرد اره داداش حالا وقتی میخای دعوت نکنی بگو نه چرا هی وعده میدی کامران جون میگی هر وقت خواستی بیا قشنگ بگو فرایی پس فردایی نه هر وقت خودت دوست داری این یعنی هیچ وقت
    پاسخ:
    ممنون از مطلب قشنگت ، قسمت دوم رو هم اصلا نخوندم :)))))
    حرفات همه قشنگ و به دل نشین

     
    ولی کو گوش شنوا...!!!؟؟؟؟
    پاسخ:
    مرسی عزیز


    ایناهاش وشکو .....
    هر وقت ناامید از همه جا شدی بدون کارت درست میشه.  خدا میگه  اگه به جایی متوسلی که کارت رو کس دیگه غیر از خود من درست کنه، حدیث داریم به عزت و جلالم قسم حاجتت رو نمیدم.فقط خدا...خدا..خدا
    گاهی شده که فقط زیر لب گفتم: آخ خدا....
    آی که چقد قشنگ به قد فهم من کوچیک میشه و میاد کنارم میشینه.. حس میکنم که هوامو داره. اونم از نوع همه جوره. به هیچی نمیشه تشبیهش کرد. فقط میبینی که داری زجر میکشی، اما لبخند میزنی. ته دلت محکمه.انگار یه چیزی یه جایی حواسش بهت هست و تو میفهمی که یکی هست.
    خداجون.....با بندبند وجودم، با تک تک سلول هام: دوستتتتتتتتتت دارم.
    پاسخ:
    دقیقا من هم تو زندگی ام همیشه این حس رو دارم ، همیشه مطمئنم که خدا هوامو داره ، برای همین همیشه از همه چی خیالم راحته و تا حالا تو زندگیم تو هیچی نباختم ، هیچی
    آیکن تشکر :)
    پاسخ:
    آیکن گل
  • منیره کامران
  • یک جمله زیبا از طرف خدا :

    “قبل از خواب دیگران را ببخش  و من قبل از اینکه بیدار شوید ، شما را بخشیده ام” . . .


    پاسخ:
    واقعا زیبا بود ، مرحبا
    سلام
    روز شما به خیر
    کاش با چشم دل همه چیز را ببنیم نه چشم سر   یکی قشنگیه منظره رومیبینه  یکی کثیفیه پنجررو این توئی که تصمیم میگری چه ببینی امیدوارم همیشه قشنگ ببینی حتی از پشت  یه پنجره کثیف
       
    پاسخ:
    ممنونم دوست عزیزم
  • نمیخام بگم
  • من همه حرفام و مطلبام قشنگه داداش دوما از کجا میدونستی چیه که نخوندیش هان
    پاسخ:
    البته ، البته

    اون قسمت که نوشته بودی دعوتمون کن رو شوخی کردم گفتم نخوندم ، ضریب هوشیت در حد تیم ملیه ها
    داژان به اون سیبیلاد اچو که صاحب عید قربون یه هفت هشتا گوسفند قربونی کره و ناهار کبابه را خوسیو بواژه بورمین حاجی خوری :))))
    پاسخ:
    من ؟ حاجی ؟ گوسفند ؟ قربونی ؟ مهمونی ؟ کباب ؟

    بی خیال بابا دستمون انداختی ؟!
     

    به مناسبت روز عرفه   التماس دعا

    شب نشینان فلک چشم تـــرش را دیدند
    همه شب راز و نیـــاز سحــــرش را دیدند
    تاخداسیروسفرداشت همه شب وزاشک
    غرق در لاله و گــُل رهـــــگذرش را دیدند
    هر زمان رو به خدا کرد درآن خــلوت اُنس
    او دعا کــــرد و مــــــــلائک اثرش را دیدند
    جلوه اش جلوه ای از نورخدابود و ز عرش
    همچو خورشید به سر تاج زرش را دیدند
    همه سیراب از آن چشمۀ رحمت گشتند
    سائـلان بخشش دُرّ و گــــهرش را دیدند
    روز پرسیدن هر مسئله از عـــلم و کمال
    پایۀ دانش و حُسن نــــــــظـرش را دیدند
    عمر او آینۀ عمـر کم زهـــــــــرا (س )بود
    در جوانی هــمه شوق سفرش را دیدند
    دود آهش به فلک رفت از آن حــجرۀ غم
    شعله های جگر شعــــله ورش را دیدند
    هرکه پروانۀ شمـــع غم او شد هر شب
    عرشیان سوختن بال و پــــرش را دیدند
    تاکه شدسایه فکن نخل شهادت آن روز
    همه با اشک «طریقت» ثمرش را دیدند

    بی مناسبت ندیدم

    وقت تکبیر ودعا وصلوات عرفه
    صاحب الامر و زمان عرفات عرفه
    کاش ماهم عرفاتی عرفاتی بشویم
    صلوات و برکات حرکات عرفه

    پاسخ:
    مرحبا استاد ، دست مریضاد
  • حمید امینی
  •   خیلی زیبا و دلنشین بود.
    پاسخ:
    ممنونم حمید خان عزیز
  • نمیخام بگم
  • باشه گوسفنده قربونی پس سهمه گوشت ما کو هان حالا دیگه یواشکی پخ پخو بعدشم همش هلفی تو یخچالو در یخچالم زورکی ببندو باشه داداش باشه پس حداقل کله پاچشو جمعه درست کن صبح منو وشکو و کمشو چل چو محسنو خسرو کلثوم ننه خلدستانو خلاصه بچه وبلاگیا میام تلپ خونتون صبونه به صرفه کله پاچه اکی افتاد
    پاسخ:
    این همه آدم یه دست کله پاچه ؟!
    اینا که تو اسم بردی گوسفندای هیئتای محرمم کمشونه دادا
    گوشت قربونی ام مال شما حاجی های تنها خوره نه ما

    ممنون از سایت زیبا و قشنگتان خیلی خیلی عالی است

    پاسخ:
    خواهش میکنم قابلی نداره
  • بانوی اردیبهشت
  • سلام

    متن شما فوق العاده و عاااااااالی بود،

    یک شعر براتون نوشتم که طولانیه

    ولی قشنگه

    فرصت داشتید بخونیدش.


    پیش از این ها فکر می کردم خدا

    خانه ای دارد میان ابر ها

    مثل قصر پادشاه قصه ها

    خشتی از الماس و خشتی از طلا

    پایه های برجش از عاج و بلور

    بر سر تختی نشسته با غرور

    ماه برق کوچکی از از تاج او

    هر ستاره پولکی از تاج او

    اطلس پیراهن او آسمان

    نقش روی دامن او کهکشان

    رعد و برق شب طنین خنده اش

    سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

    دکمه ی پیراهن او آفتاب

    برق تیر و خنجر او ماهتاب

    هیچ کس از جای او آگاه نیست

    هیچ کس را در حضورش راه نیست

    پیش از این ها خاطرم دلگیر بود

    از خدا در ذهنم این تصویربود

    آن خدا ،بی رحم بود و خشمگین

    خانه اش در آسمان ،دور از زمین

    بود ،امّا در میان ما نبود

    مهربان و ساده و زیبا نبود

    در دل او دوستی ،جایی نداشت

    مهربانی هیچ معنایی نداشت...

    هر چه می پرسیدم از خود از خدا

    از زمین از آسمان از ابر ها

    زود می گفتند این کار خداست

    پرس و جو از کار او کاری خطاست

    هر چه می پرسی جوابش آتش است

    آب اگر خوردی عذابش آتش است

    تا ببندی چشم کورت می کند

    تا شدی نزدیک دورت می کند

    کج گشودی دست ،سنگت می کند

    کج نهادی پای ،لنگت می کند

    تا خطا کردی عذابت می کند

    در میان آتش آبت می کند

    با همین قصّه ،دلم مشغول بود

    خواب هایم خواب دیو و غول بود

    خواب می دیدم که غرق آتشم

    در دهان شعله های سرکشم

    در دهان اژدهایی خشمگین

    بر سرم باران گرز آتشین

    محو می شد نعره هایم بی صدا

    در طنین خنده ی خشم خدا ...

    نیّت من در نماز ودر دعا

    ترس بود و وحشت از خشم خدا

    هر چه می کردم همه از ترس بود

    مثل از بر کردن یک درس بود ..

    مثل تمرین حساب و هندسه

    مثل تنبیه مدیر مدرسه

    تلخ ،مثل خنده ای بی حوصله

    سخت، مثل حلّ صد ها مسأله

    مثل تکلیف ریاضی، سخت بود

    مثل صرف فعل ماضی، سخت بود

    تا که یک شب دست در دست پدر

    راه افتادیم به قصد یک سفر

    در میان راه در یک روستا

    خانه ای دیدیم خوب و آشنا

    زود پرسیدم پدر، اینجا کجاست؟

    گفت: اینجا خانه ی خوب خداست

    گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند

    گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

    با وضویی دست ورویی، تازه کرد

    با دل خود گفت و گویی، تازه کرد

    گفتمش پس آن خدای خشمگین

    خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

    گفت :آری خانه ی او بی ریاست

    فرش هایش از گلیم و بوریاست

    مهربان و ساده و بی کینه است

    مثل نوری در دل آیینه است

    عادت او نیست خشم و دشمنی

    نام او نور و نشانش روشنی

    خشم، نامی از نشانی های اوست

    حالتی از مهربانی های اوست

    قهر او از آشتی شیرین تر است

    مثل قهر مهربان مادر است

    دوستی را دوست معنی می دهد

    قهر هم با دوست معنی می دهد

    هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

    قهری او هم نشان دوستی ست

    تازه فهمیدم، خدایم این خداست

    این خدای مهربان و آشناست

    دوستی از من به من نزدیک تر

    از رگ گردن به من نزدیک تر

    آن خدای پیش از این را باد برد

    نام او را هم دلم از یاد برد

    آن خدا مثل خیال و خواب بود

    چون حبابی نقش روی آب بود

    می توانم بعد از این با این خدا

    دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

    می توان با این خدا پرواز کرد

    سفره ی دل را برایش باز کرد

    می توان در باره ی گل حرف زد

    صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

    چکه چکه مثل باران راز گفت

    با دو قطره صد هزاران راز گفت

    می توان با او صمیمی حرف زد

    مثل یاران قدیمی حرف زد

    می توان تصنیفی از پرواز خواند

    با الفبای سکوت آواز خواند

    می توان مثل علف ها حرف زد

    با زبانی بی الفبا حرف زد

    می توان در باره ی هر چیز گفت

    می توان شعری خیال انگیز گفت

    مثل این شعر روان و آشنا:

    پیش از این ها فکر می کردم خدا ...

    قیصر امین پور

    پاسخ:
    ممنونم دختر گلم خیلی زیبا بود،  امروز بعلت کار زیاد خیلی خسته بودم ولی این شعر زیبا واقعا خستگی را از تنم بیرون کرد،  پاینده باشی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی