داستانی از رائول سیلوا با نام دو بازمانده
کامران میرمحمدی | دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۲، ۰۸:۴۸ ب.ظ
مادربزرگم یه جزیره داشت ..
چیز با ارزشی توش نبود ، در عرض 1ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی ،
ولی واسه ما مثل بهشت بود.
ولی واسه ما مثل بهشت بود.
یه تابستون
با یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن.
خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد...
مادر بزرگم اینو بهم یاد داد.
ما
یه بشکه رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که اونها
رو به سمت بشکه
هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه.
هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه.
و بعد از یک ماه ، همه موش ها گیر افتادن.
ولی بعدش
چیکار میکنی...بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه
فقط
رهاش میکنی ، و موش ها کم کم گرسنه شدن ، و یکی بعد از دیگری اونها شروع
کردن به
خوردن همدیگه ، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه....دو بازمانده.
خوردن همدیگه ، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه....دو بازمانده.
و بعدش
چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه
اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها....حالا دیگه اونها نارگیل نمیخورند...اونها فقط موش میخورند...تو طبیعتشون رو تغییر دادی