غبار روی شهر من
چند وقتیه دلم گرفته ، بدجور ....
اینقدر که جدی تصمیم گرفتم از خونسار برم ....
از شهری که دوستش دارم برم ، از وطنم دور بشم ....
اون وقتها که خونسار نبودم ، وقتی میومدم به خانواده سر بزنم شدیدا ناراحت میشدم ، دل مردگی توی جوونها موج میزد ، یه جور غبار بی کسی روی تمامی شهر نشسته بود ، بچه ها در مقابل همردیف های شهریشون احساس ضعف میکردند و خودشون رو کمتر میدیدند ( در زمان جوونی ما اینجوری نبود ) ، یه جور دل مردگی توی همه میدیدم و .....
تصمیم گرفتم بیام توی گود و خودم کمک کنم درست بشه ، از خودم از وقتم از آبروم از اعتبارم از پول کمم و .... مایه گذاشتم تا جایی که صدای خانوادم درومد ( توضیح اینکه چرا صداشون درومد بماند ) ....
ولی چند روزه تصمیم گرفتم دوباره از بیرون نگاه کنم ....
دل مردگی سراغ خودمم اومده ، اون غبار روی سر خودمم نشسته ، بچه های خودمم احساس ضعف میکنن و ....
خونسار همونه ، هیچ تغییری نکرده ، هیچ ....
به خودم گفتم خوب کار تو نبود ، مال این حرفا نبودی ، تو رو چه به این حرفا ، گنده تر از خودت فکر میکردی و ....
بساطت رو جمع کن برو ، تو هم مثل بقیه برو .....
تو آیینه نگاه کردم دیدم این حرفها که زدم مال همون غباریه که روم نشسته .
خودم رو تکوندم دوباره فکر کردم ، دیدم نه بابا اینطوریام نیست ....
خونسار دلسوز واقعی نداره ، همش شعاره ، همه فکر خودشونن ، در زمان شعار همه عاشق سینه چاک خونسارن ولی یه گام که بریم جلو یا عشقشون کمرنگ میشه یا زنگ منافع شخصی توی سرشون به صدا در میاد ....
همبستگی تو شهر من وجود نداره ، یکی که میخاد یه کاری بکنه همه به جای حمایتش شروع میکنن ریشه اش را از بیخ زدن ، اونم نه بصورت آشکار بلکه با سیاست و پنهانی ، اگه حس کنن یکی در حال پیشرفته با آرپی جی هفت میزنندش .....
خلاصه بدجور داغونم کرد و فقط به این نتیجه رسیدم که باید رفت ....
خونسار نیاز به همدلی داره ، نیاز به فکر نو داره ، نیاز به دلسوز واقعی داره ....
نیاز داره غبار رو از رو خودمون پاک کنیم و دوباره نگاهش کنیم .
غباراتون رو پاک کنید و به شهرتون از دور نگاه کنید .
(( استفاده این مطلب برای غیر از این وبلاگ ممنوعه ، چون درد دل شخصیه برای خودم و با مردم خودم ))
- ۹۴/۰۲/۰۷